رستم آميختهايي از افسانه و واقعيت است. نه ميتوان يكسره افسانهاش پنداشت و نه به كل واقعاش دانست. آنجا كه پاي زورمندي و تواناييهاي جسماني به ميان ميآيد، سيماي رستم رنگ افسانه ميگيرد. آنجا كه رفتارها و خصلتهاي برخاسته از طبيعت، سيرت و نهاد آدمي پيش ميآيد به انساني واقعي تبديل ميگردد. بارزترين خصلت رستم، نجات دادن و ياري كردن درماندگان و گرفتاران است. رستم هفت خوان وحشتناك و مرگبار را پشتسر ميگذارد به مازندران ميرود و كيكاووس و پهلوانان نامدار ايراني را كه به اسارت ديو سپيد درآمده و در ژرفاي غاري بيناييشان را ازدست دادهاند، از اسارت ميرهاند و با كشتن ديو سپيد و چكاندن خون جگر او در چشمهاشان، بينايشان را با آنها باز ميگرداند. نخستين تصويري كه از پهلواني رستم در شاهنامه ميبينيم كودك خردسالي است كه كمتر از 10 سال دارد و به ياري مردم كوچه و بازار ميشتابد و چون به برنايي ميرسد پشت و پناه سپاه ايران در يك دوره جنگهاي طولاني بين ايران و توران ميشود. رستم با تمام زورمندي و قدرت افسانهايش از خصلتهاي طبيعي بشري عاري نيست. اين مرد افسانهايي بيمها و اميدها و نگرانيهاي واقعي يك انسان را دارد. او حتي در آستانه مرگ به نتيجه نابودي خويش نميانديشد و بيشتر افسوس و دريغش از اين است كه با مرگ او، افراسياب (دشمن قسم خورده ايرانيان) كامروا ميباشد.
رستم تكيهگاهش در همه حال خداوند است او در نبرد با افراسياب از كردگار توانا داوري ميخواهد:
گر اين گردش جنگ من داد نيست روانم بدن گيتي آباد نيست
ور افراسياب است بيدادگر تو بستان زمن زور و دست و هنر
رستم پهلواني آزاده و آزادمنش است، زير بار حرف زور نميرود، تن به حرف ناروا نميدهد. در برابر زورگويي ميايستد حتي اگر زورگو و نارواگو كاووس شاه باشد. كاووس شاه كه در جريان تاخير كردن رستم در آمدن از زابل به قصد مقابله با سپاه توران به سركردگي سهراب (پسر ناشناخته رستم) به ايران تاخته است به شدت عصباني ميشود و به سپهدار طوس ميگويد رستم را بر دار كند. چرا كه در آمدن تاخير كرده و فرمان شاه را بياهميت نگاشته. رستم در برابر كيكاووس و انجمني از نامداران ايران، كاووس شاه را مورد هجوم طوفان خشم خود قرار ميدهد:
چو خشم آورم شاه كاووس كيست چرا دست يازد به من طوس كيست؟
چرا دارم از خشم كاووس باك چه كاووس پيشم چه يك مشت خاك
و از ايمان و اعتقاد به خداي يگانه و اين كه او تنها آفريننده پروردگار است و بنده هيچ شاه و شهرياري نيست، چنين ياد ميكند:
سر نيزه و تيغ يار مناند دو بازو شهريار مناند
چه آزاردم او نه من بندهام يكي بنده آفرينندهام
چنين است سيماي پهلوان بيهمآوردي كه پا به كلانسالي گذاشته و ناخواسته و ناگزير در آخرين نبرد خود به رزم اسفنديار ميرود و شاه بيت شاهنامه را جان ميبخشد.
تولد رستم
رودابه همسر زال كه از كابلستان بود از زال آبستن شد. بهار دلافروز (رودابه) پژمرده شد و دلش سپردهي غم و رنج گرديد رودابه از سنگيني باري كه اندرون داشت از ديده خون ميباريد. شكمش برآمده و تنش گران شده و رخ ارغوانيش زعفران فام گرديده بود. و حال رودابه چنان بود تا گاه زادنش فراز آمد . چنان بود كه يك روز رودابه از هوش رفت. چون اين اگهي به زال رسيد نميدانست چه بكند و چه چاره سازد در اين درماندگي چيزي به يادش آمد كه تا اندازهايي بار غم و اندوهش را سبك كرد. زال به ياد سيمرغ افتاد. رفت و آتشداني آورد و در آن آتش افروخت و پري از پرهاي سيمرغ را در آن انداخت كه در دم آتش گرفت و سوخت در همين هنگام هوا تيرهگون شد و مرغ فرمانروا فرود آمد. مرغ فرخندهفال پيش آمد تا به نزديك زال رسيد زال بر او آفريني دراز كرد. هنگامي كه سيمرغ از ناخوشي رودابه اگاهي يافت دستور كار داد... سپس زال را چنين دلداري و قوت قلب داد:
تو را زين سخن شاد بايد بدن به پيش جهاندار بايد شدن
بدين كار دل هيچ غمگين مدار كه شاخ برومندت آمد به يار
از اين سرو سيمينبر ماهروي يكي كودك آيد تو را نامجوي
كه خاك پي او ببوسد هژير نيارد به سر گذشتنش ابر
سيمرغ اين را بگفت و پري از بال خود كند و پيش زال افكند و آنگاه به پرواز درآمد. زال رفت تا دستور سيمرغ را به كارببندد. زال با موبدي چيره دست برگشت. موبد كار خود را از روي دستور سيمرغ با چيرگي و استادي انجام داد و در ميان شگفتي همه، بچه را بيرون آورد. رودابه چون از بيهوشي در آمد بچه را پيشش بردند خنديد و گفت:
بگفتا برستم غم آمد به سر نهادند رستمش نام پسر
داستان زايمان رودابه مخلوطي است از افسانه و واقعيت بايد دانست كه تا قرنهاي اخير جراحان داروئي براي بيهوش كردن در اختيار نداشتند و تنها براي بيحس كردن اشخاص مورد عمل جراحي مست كردن ايشان تا مرز بيهوشب بود. فرو كردن دشنه در مي هم گونهاي گندزدايي بوده است. در بعضي متون تاريخي گفته شده است كه رستم و زال پهلوانان داستانهاي ملي سيستان و زابلند و بنابراين ممكن است كه چنين تصور گردد كه شخصيت رستم را سكاهايي كه در ايام تاريخي در سيستان ساكن شدهاند ساخته و پرداختهاند. اما آنچه از نام رستم بر ميآيد (در اصل رستهم) به تمام معني ايراني است و به معني زورمند، بنابراين نميتوان اين فرضيه را داراي پايه و اساسي دانست. رستم پهلوان شمشيرزني است كه با جنگهاي مردانه خويش همه مشكلات را از پيش پاي بر ميدارد نخستين عمل مهم رستم كه در متون پهلوي بدان برميخوريم، نجات دادن كاووس شاه از بند هاماوران و بيرون راندن افراسياب از ايران است كه در غيبت شاه كاووس در اين ديار تاخته و آن را مسخر ساخته بود. روايات ديگري از قبيل پروراندن سياوش، گذشتن از هفتخان، فتح دژ سپندكوه، خونخواهي از سياوش و تاختن به توران، جنگ با جهانگير پسر خود و امثال اين امور داستانهايي است كه به تدريج درباره رستم به وجود آمده.
رستم پاسدار فر ايراني
اقتدار، قدرت، حاكميت كه همهاش را ميتوان در يك كلمه (فر) خلاصه كرد مواردي هستند كه مردم هر كشور براي ادامه حيات به آن نياز دازند. اين گزينهها بنابر اقتضاي زمان و شرايط اجتماعي در هر دوران در دست يك قشر از افراد يك جامعه است و در همين راستا در ايران باستان اين مواهب براي مردم ايران در اختيار پادشاهان بوده است پس براي اينكه مردم ايران سرافراز باشند بايد پادشاهاني باشكوه و داراي فر و عظمت ميداشتهاند. فر و شوكت بايد با پادشاهان كياني كه در راس ملت ايران و آرياييها بودند جفت شود. زيرا ايرانيان مالك اصلي اين موهبت اهرايي هستند، پس اين فر با كيكاووس و به خصوص با كيخسرو كه افراسياب را ميكشد و كيگشتاسب كه ارجاسب فرزند افراسياب را به قتل ميرساند، همراه ميشود و در نهايت اين (فر) به سوشيانت روز جزا (ناجي روز جزا) خواهد رسيد و به طور معمول به اين گونه بوده است ولي در بعضي موارد پادشاهان با انجام اعمالي كه شاخصترين آنها رو آوردن به شيطان (مانند جمشيد شاه) بوده است، اين فر را از دست دادهاند و در اين هنگام است كه بايد يك چهره شاخص موجود باشد تا باز اين اقتدار را به شاه و در واقع آرياييها باز گرداند. در شاهنامه بارزترين اين نجاتدهندگان رستم است. او بارها باعث بازگشت شكوه و شوكت ايرانيان شده است، از جمله زماني است كه كيكاووس ميخواست به آسمان عروج كند و موفق به اين كار نشدو در دست پادشاه هاماوران اسير و زنداني شد و او را در چاهي گذاردند. در اين هنگام است كه او فر خود را از دست ميدهد و رستم با آزاد كردن او دوباره فر و شكوه را به كاووس شاه باز ميگرداند، تا مردم ايران از اينكه پادشاهان در دست خارجيان اسير است سرافكنده نباشند و باز هم اقتدار به ملت ايران باز گردد. رستم به خاطر پاسداري و نگهداري فر پادشاهان همواره بيش از خود ايشان پشتيبان ايران بوده است و به نوعي گفته ميشود كه رستم ثابت است در حالي كه چهره پادشاهان متغيير و تار و پيچيده است و پادشاهان در هنگامي كه پادشاهان گاهي نيك و گاهي بد هستند ولي اين رستم است كه علاوه بر اينكه همواره انساني نيك است و در راه اهورا قدم برميدارد، در هنگامي كه پادشاهان دچار افول ميشوند و ايرانيان را به تنگنا مياندازند نجاتبخش ايران و ايرانيان ميشود و پهلوان سيستاني نه تنها حافظ فر پادشاهان بوده است بلكه آن را به ايشان اعطا نيز ميكرده است. اين مسئله در مورد رفتن رستم به امر زال به البرز كوه و بازگرداندن كي قباد به عنوان پادشاه ملي جديد نيز وجود دارد. در متون اوستايي حفاظت از شكوه ايراني به نوع ديگر عنوان شده است. در يشت 19 اوستا آمده است (در زماني كه آن را مشخص نكرده) روح مقدس (سپنتا مينو) و روح مخرب (انگره مينو) بر سر تصاحب فر به مبارزه ميپردازند. در حين نبرد موجودي به نام آپام نپات (فرزند آبها) فر را به چنگ ميآورد و آن را به اعماق آبها ميبرد و افراسياب پادشاه تورانيان براي به چنگ آوردن فر تلاش ميكند و سه بار وارد درياچه ميشود و با آپام نپات براي تصاحب فر به مبارزه ميپردازد و هر سه بار با شكست مواجه ميشود. به اين ترتيب نميتواند فر را كه به ملت آريايي (زاده شده و زاده نشده) و به زرتشت عادل تعلق دارد بدست آورد.
در اين قسمت نقش افراسياب بسيار مهم است چون در شاهنامه به وضوح ديده ميشود كه عمدهترين تهديد عليه فر پادشاهان ايراني محسوب ميگردد و باز هم در شاهنامه مدافع اصلي اين فر رستم است و رستم مانند آپام نپات فر را كه مخصوص ايرانيان است از دسترس افراسياب محافظت ميكند. آن درياچهاي كه آپام نپات فر را در آن پنهان ميكنند همان درياچه هامون در سيستان است. اگرچه در اوستا نامي از رستم برده نشده است ولي با توجه به شواهد بالا و اينكه بخشRotas از نامRotastaxm (رتستهم) كه نام رستم ميباشد به معني جريان آب است ميتوان نتيجه گرفت (آپام نپات) هم كه فر و شكوه را براي ايرانيان حفظ كرده است همان رستم است. در ضمن كلمه Rotabak (معادل رودابه در فارسي) نيز در زبان پهلوي به معني روشني جريان آب است و نام آپام نپات كه همان فرزند آبها است را نيز ميتوان در رستم به اينگونه توجيه كرد. بنابر دنيكرت هنگامي كه كيكاووس خواست به آسمان عروج كند نه تنها فر خود را از دست داد بلكه مجبور شد داخل درياچه (ووروكشه) پنهان شود تا فر ازدست رفته خود را دوباره بازيابد و اين نيز باز دليلي است بر يگانگي واقعي رستم و آپام نپات. زيرا در هر دو مورد كساني ميتوانستند فر و شكوه از دست رفته را دوباره به كاووس شاه بازگردانند همين دو بودند و ميتوان در نهايت نتيجه گرفت كه آپام نپات و رستم يك واحد در دو گزينه زماني بودهاند. رستم در حفظ و نگهداري از شكوه و اقتدار پادشاهان در لحظات حساس و سرنوشت ساز نيز همواره يار و ياور ايران و ايرانيان ميباشد و در بحرانها به اميد ايرانيان بدل ميشود.
بدين من سواري فرستادهام ورا پيشاز اين آگهي دادهام
مگر رستم و زال با سپاه سوي ما فرستند بدين رزمگاه
و در جاي ديگر اين نكته شايان ذكر است كه تورانيان درست در زمان غيبت رستم از موقعيت استفاده ميكنند و به ايرانيان حملهور ميشوند و اين نشان از تاثيرگذاري حضور رستم در عرصههاي نبر بر روي سپاه ايران است. رستم با بودنش در ميدان نبرد نه با استفاده از قدرت و زور بازو كه با تاثيرگذاري بر روي ساير افراد سپاه ايران همواره از شكست ايرانيان جلوگيري كرده است.